رخ به رخ که شدیم
من مات شدم...
و تو همچون پادشاهی که
از اینگونه فتـــح ها زیاد دیده است؛
بی اهمیت رد شدی...
رخ به رخ که شدیم
من مات شدم...
و تو همچون پادشاهی که
از اینگونه فتـــح ها زیاد دیده است؛
بی اهمیت رد شدی...
وقتی پس از مدتها بی خبری،
بی آنکه سراغی از این دل بگیری…
می گویی دلم برایت تنگ است …
یا دلم را به بازی گرفته ای،
یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی ؟
دلتنگی … ارزانی خودت،
من دیگر دلم را به خدا سپرده ام…
.
.
.
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا ک دلت میخواهد برو…
و اما من…
بر نمیگردم ک هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!